گزارش «اعتماد» از زندگی «عمو خیاط» که دو دهه از زندگیاش را صرف آموزش کودکان و ریشهکن کردن بیسوادی کرده است
عشق «سیار»
تجربه تلخ کودکی و همنشینی با غلامحسین ساعدی؛ دو عاملی که بر زندگی «علی صداقتی خیاط» اثر گذاشت
نیره خادمی
غلامحسین ساعدی آمده بود دم درِ پاساژ ایران در خیابان لالهزار تهران تا عمو خیاط را ببیند. آن زمان، هنوز «خیاط» پیشوند «عمو» را نداشت و بسیاری مانند «اوستا» خیاطِ پاساژ ایران، او را جور دیگری صدا میزدند. «علی بیا پایین با تو کار دارند.» چند روز قبل از آن تاریخ، کاظم، دوست «علی صداقتی خیاط» نوشتههای او را به غلامحسین ساعدی نشان داده بود، برای همین پزشک و نویسنده محبوب آن روزها دم دکان خیاطی رفت تا با او گپی دوستانه داشته باشد. عمو خیاط به خواسته ساعدی، در مطب خیابان دلگشا مستقر شد و از آن پس، هم از کتابخانه بزرگ آنجا استفاده کرد و هم شاهد رفت و آمد بزرگان ادب و هنر بود. ساعدی نامش را با مدیران انتشارات نیل در میان گذاشته بود بنابراین هر وقت گذر عمو خیاط به مخبرالدوله میافتاد و میخواست کتاب تازهای بخرد از او پولی دریافت نمیکردند: «نگو آقای ساعدی به آنها گفته بود از من پول نگیرند.» حالا، حدود 55 سال بعد، عمو خیاط مرد 77 سالهای با موهای سفید و خاکستری است که محله به محله از شوش و دروازهغار تا ناصرخسرو و پاسگاه نعمتآباد و شهر به شهر؛ از شمال تا جنوب ایران میرود و فارسی (خواندن و نوشتن) را به سبک خود در 15 روز به کودکان (بالای 10 سال) و حتی بزرگسالان آموزش میدهد.
تا به حال حدود 35 هزار جلد از کتابی که در این باره نوشته، چاپ شده است ولی هنوز معلوم نیست هر جلد آن کتاب، چند نفر را به خواندن و نوشتن فارسی واداشته است. در حوزه جامعهشناسی زلزله کار کرده و چندین مقاله و کتاب از جمله رمان «گورگاه» را نوشته است. به بچهها گفته است؛ «بخوانید، یاد بگیرید و برایم نامه بنویسید.» و در این سالها نامههای زیادی از آنان دریافت کرده است. از عمو خیاط با عنوان جامعهشناس، فعال حوزه کودک و نوجوان و سوادآموزی زیاد گفته و نوشتهاند، ولی در گفتوگوی تازه او با «اعتماد» سعی شد بر وجوه کمتر شناخته شده او نور تابانده شود؛ اینکه چطور، در چه شرایطی و با تاثیر از چه کسانی، چنین انگیزه و توانی یافته است که حالا هیچ کاری در زندگیاش بر سوادآموزی ارجحیت ندارد؟ ریشهها در او چطور پا گرفته و برای رسیدن به این روزها از چه هفتخوانی گذر کرده؟
جرقه آن «حماقت» کودکانه
از صحبتهای «علی صداقتی خیاط» چنین بر میآید که رسیدن به شخصیت امروزی، حاصل تاثیر چند عامل از جمله حضور و آشنایی با غلامحسین ساعدی و از همه بیشتر و مهمتر تجربه عجیب، تلخ و به قول خودش «احمقانه» کودکی و نوجوانی است. کلاس پنجم بود و آن «حماقت» کودکانه، خطای عادی و قابل چشمپوشی نبود و به واسطه انگیزههای مذهبی و نه شخصی و شاید برداشت اشتباه، قصد انجام آن را در مدرسه داشت که حالا هم چندان دوست ندارد به جزییات آن بپردازد. «چه خوب که حدس زدند و جلویش گرفته شد. خب چرا باید آن کار را میکردم؟ آنقدر باورهای دگماتیسم در من زیاد بود که… اسمش را حماقت میگذارم. تحت تاثیر جو و برخی باورها کاری کردم که در سالهای بعد به مشکل برخوردم. هیچ مدرسه و معلمی -چون از کلاس اول تا پنجم یک معلم داشتیم- حاضر به پذیرش من نشدند.» در یک خانواده مذهبی و خیلی بزرگ به دنیا آمده بود. پدر و مادر بیسواد بودند؛ هیچ روزنامه یا کتابی هم در خانه آنها پیدا نمیشد ولی وضع مالی بدی نداشتند. پس از آن سوءتفاهم و خطا، بدون آنکه حکم اخراجی دست او بدهند، از مدرسه خیام کنار گذاشته شد و هر هفته به یک مدرسه میرفت. حدود یک سال همینطور گذشت و درس نخواند. کار میکرد، دستفروشی و هر کار دیگری که میتوانست.
خانه پدری و تئاتر گلشن
در محله سراب مشهد به دنیا آمده بود که حالا به آن دروازه طلایی میگویند؛ رفتن به تئاتر گلشن در کنار بازیگوشی در حوالی باغ ملی بخشی از تفریح آن رزوهایش بوده است و از آن روزها بچهمحلی را به خاطر دارد که حالا مشهور و خیلی دور است: «خانه پدریام در بخش مرکزی مشهد قرار داشت و تمام سینماها و تئاترها هم همانجا بود. خانم گوگوش هممحلی ما بود و در آن زمان با پدرش در تئاتر گلشن بازی میکرد و تا سالها هم در برنامه کودک مشهد اجرا داشت. من هم گاهی با پارتی او به تئاتر گلشن میرفتم و برنامههای آنها را تماشا میکردم.»
خانه به دوشی و بازگشت به مدار زندگی
بعد از یکی، دو سال، وقتی حدودا 14 ساله بود از خانه بیرون آمد به گنبدکاووس رفت و در یک دکان خیاطی کار پیدا کرد. «آن زمان همه بچهها کار میکردند. مساله، کار کردن نبود؛ مهم، محلی برای درآمد بود که دستت جلوی پدر و مادر دراز نباشد. میان بچهها چشم و همچشمی بود؛ مخصوصا اگر درآمد خوبی داشتی برای همسن و سالها و حتی بزرگترها جالب بود. دوزنده خوبی بودم و در گنبد به عنوان جلیقهدوز و شلواردوز مشغول شدم. در مشهد برای دوخت شلوار چهار تومن میگرفتم ولی در گنبد همان شلوار را 12 تومن میدوختم و درآمد خوبی داشتم.»
از آنجا به شیراز و اصفهان و بعد به تهران رفت و چند سالی گذشت. وقتی به خود آمد، دید که بچههای محلشان در مشهد، همه به دانشگاه وارد شدهاند بنابراین او هم تصمیم گرفت که درس بخواند.« در دکانها میخوابیدم و شبها هم یکسره کتاب دستم بود. به داستان و رمان علاقهمند بودم. شبها قصه میخواندم و رادیو گوش میکردم؛ مخصوصا جمعهها که یک آقایی به نام صبحی در رادیو داستان میگفت. به خود آمدم و دیدم بچههای هممحلی به دانشگاه رفتند. با خودم گفتم چرا من درس نخواندم؟ بنابراین هر دو سال را در یک سال خواندم و دیپلم گرفتم. مدام هم شهرم را عوض میکردم. آن زمان تازه در مشهد دانشکده تربیت دبیر ایجاد شده بود. من هم وارد آن شدم اما سطح سواد دبیرها پایین بود و یکسره با آنها درگیر بودیم. یک روز از دبیر درباره آنتیتز، تز و سنتز پرسیدم ولی نتوانست جواب دهد بعد یکی از بچههای محلهمان در سراب همه را توضیح داد. گفتم از کجا میدانستی؟ او هم رادیو پیک ایران را به من معرفی کرد. بنابراین از سال دوم دیگر به دانشکده نرفتم و اصلا همین موضوع باعث شد که برای تحصیل از ایران بروم.»
فرار به اصفهان
علی صداقتی خیاط در تهران و همان زمانی که در پاساژ ایران کار میکرد، با غلامحسین ساعدی آشنا شد و این آشنایی دو سال به طول انجامید. ساعدی میخواست نوشتههای او را در انتشارات نیل چاپ کند ولی کار در زمان غلطگیری متوقف ماند: «ساعدی استاد یکی از رفقای من بود. آن زمان شبها چیزهایی مینوشتم و مقداری از نوشتههایم را به یکی از دوستانم کاظم یوسفی داده بودم. بعضی وقتها هم به کوی دانشگاه میرفتم و نوشتههایم را برای بچهها میخواندم. خلاصه، نوشتههای من به دست غلامحسین ساعدی رسیده بود. یک روز در حال کار بودم که اوستایم گفت که پایین با تو کار دارند. کاظم به همراه آقای دیگری منتظر من بودند. کاظم گفت ایشان آقای ساعدی است. گفتم: گوهرمراد؟ گفت: خوندی؟ خلاصه با اوستای من صحبت کرد و کار را تعطیل کردیم. لباس پوشیدیم و رفتیم. مطب او بین دلگشا و میدان بروجردی تهران بود. دیگر نگذاشت در دکان بخوابم و گفت بیا همینجا در مطب بخواب. کتابخانه بزرگی هم داشت؛ من هم که عاشق کتاب بودم. تا وقتی در تهران زندگی میکردم یعنی حدود دو سال مهمان او بودم و کلید مطب را داشتم. همانجا با بقیه نویسندهها از جمله محمود دولتآبادی، عباس پهلوان، شاملو و غیره هم آشنا شدم اما درنهایت از دست او فرار کردم چون خیلی به من محبت داشت و میخواست قصههایی که من نوشته بودم را در انتشارات نیل چاپ کند. حتی نوشتههایم را حروفچینی کرده بودند ولی من از خجالت آب شدم. میگفتم آخر این چرت و پرتهای من چیست؟ ولی میگفت؛ اینها خوب است. خلاصه دفعه آخر که باید غلطگیری میکردم از خجالت نوشتههایم را زیر بغلم زدم و به اصفهان در رفتم. دیگر هم من را پیدا نکرد. با خودم میگفتم نوشتههای من که در مقابل نوشتههای او چیزی نیست، هر کسی بخواند، مسخرهام میکند. نوشتههایم را با او و با بقیه قصهنویسها مثلا جلال آلاحمد مقایسه میکردم.» عمو خیاط، تمام قصههای غلامحسین ساعدی را خوانده و از نظر او «دندیل» یک شاهکار است: «دیدگاه و طریقه نوشتن این داستان جالب است، البته فکر نمیکنم در نوشتههایم از آن تاثیری گرفته باشم. من قصههای همه را میخواندم اما کتابهای او زودتر به دستم میرسید مخصوصا اینکه محبت کرده بود و من را به انتشارات نیل معرفی کرده بود. هر وقت برای خرید کتاب تازهای میرفتم، صاحب مغازه میگفت نمیخواد تو پول بدی. نگو آقای ساعدی به او گفته بود از من پول نگیرد.»
به اصفهان که رفت متوجه شد پدر سکته کرده است بنابراین به مشهد بازگشت و بار خانواده روی دوش او افتاد؛ دکان پدر را جمع و جور کرد و دوباره مدتی همانجا شغل خانوادگیاش، خیاطی را از سر گرفت. از همه اتفاقات و ماجراهای تاریخی در ایران به جنبش مشروطیت علاقه داشت؛ میخواست کل جریانات آن زمان را بداند؛ اینکه چگونه رضا شاه سر کار آمد و فرقه دموکرات چرا از بین رفت: «انسانهای خوب با نیتهای خوبی در جنبش مشروطه حضور داشتند منتها دست خارجیها در کار بود. دوست داشتم ریشههای آن را بفهمم و بدانم دست خارجیها تا چه میزان در کار بود و چرا این جنبش که تا میزان زیادی پیش رفته بود به نتیجه نرسید؟ چرا سرسپرده روسها شدند؟ به ماجرای نادرشاه که همشهری ما هم است، علاقه داشتم و میخواستم بدانم آن همه جواهری که از هند آورد درنهایت چه شد؟ مساله مصدق و کودتا، اینکه حزب توده دقیقا چه میگوید برایم اهمیت داشت. طرفدار مصدق یا کس دیگری نبودم، فقط دنبال آگاهی بودم تا در حیطه تاریخ، جغرافی و علم به باوری برسم. به شیمی، فیزیک و ستارهشناسی هم علاقه داشتم چون در دو تای اول، شما به صورت علنی و با سرعت نتیجه را میبینید ولی به علوم جامعهشناسی، روانشناسی و تاریخ، گرایش بیشتری داشتم و هر چه کتاب تاریخی به دستم میرسید را میخواندم.»
نشستن پای درس و رفاقت با پولانزاس
علی صداقتی خیاط سال 49 به آلمان سفر کرد. یک سال بعد، پس از بازگشت به ایران، فرانسه را برای تحصیل انتخاب کرد. در دنیای خارج از ایران، بازار نشر جذابیت ویژهای برای او پیدا کرد؛ حتی یکبار هم به مولنروژ نرفت و کتابخانه دانشگاهها شد پاتوق او. «کتابهایی که در ایران به هیچوجه به آن دسترسی نداشتیم به راحتی
در دسترسم بود. من تشنه دانستن بودم و برای آن لهله میزدم، چراکه ایران جای بستهای بود و مطبوعات آزاد نداشت. بهترین کتابی که در ایران خوانده بودم نامههای پدری به دخترش از جواهر لعل نهرو بود. این کتاب چشم من را به جهان بیشتر باز کرد. تاریخ تمدن ویل دورانت را بارها خواندم و تقریبا آن را خوردم و از حفظ شدم. آن سالها در دهه 60 و 70 میلادی در اروپا هم مسائل زیادی وجود داشت اما من ابتدا اقتصاد سیاسی را در آلمان دنبال کردم و بعد در فرانسه جامعهشناسی را به صورت کمی فعالتر خواندم. استادهای بسیار خوبی هم داشتم البته در ایران هم دبیر خوب بود اما من توقع بیشتری از دانشگاه داشتم. در ایران وقتی سوالاتم را میپرسیدم من را کنار میکشیدند و میگفتند؛ این سوالات را مطرح نکن. بیشترین دلیل رفتن من از ایران، سواد پایین معلمها در دانشکده تربیت دبیری بود. در آلمان و فرانسه استادهای خوب زیادی روی من تاثیر گذاشتند. کلاسها باز بود و هر استادی را که میخواستیم انتخاب میکردیم.» حدود 4-5 سال پیش از آنکه نیکوس پولانزاس، استاد جامعهشناسی خود را از پنجره آپارتمان دوستش در پاریس پرتاب و خودکشی کند، عمو خیاط سر کلاس او نشسته و با او رفاقت کرده است. هر بار سر کلاس او سوال پرسیده، پاسخ گرفته یا دستکم کتابی به او معرفی شده بود. «انسان بزرگی بود، وقتی آمدم ایران، ازدواج کردم و با همسرم به فرانسه برگشتم، نمیگذاشتند همسرم تنها باشد. روزهای تعطیل که من برای کار میرفتم، خانمم را پیش خودشان میبردند. میشل لوی استاد دیگری بود که در دانشگاه سر کلاسش میرفتم. در کل انسانهای والایی بودند و هیچ تفاوتی بین دانشجوی ایرانی یا مثلا آفریقایی قائل نبودند.» علی صداقتی خیاط در آن زمان، برای گذران زندگی در کنار درس و دانشگاه، کارهای زیادی انجام داده؛ در شهر پوستر و اشانتیون پخش کرده، فصل انگور برای انگورچینی به شهرهای مختلف فرانسه رفته و وقتی دیگر هیچ کاری پیدا نکرده، در رستوران ظرف شسته تا بتواند درس بخواند: «کار تبلیغات در آنجا درآمد خوبی داشت، دو روز کار میکردم بقیه روزهای هفته را تامین بودم. درآمد انگورچینی هم خوب بود. البته برای انجام آن از طریق دانشگاه به عنوان کار دانشجویی ثبتنام میکردیم و فصل چیدن انگور به جنوب تا شهرهای شمالی فرانسه میرفتیم. دو ماه این کار را انجام میدادیم، خرج یک سالمان تامین میشد.» عمو خیاط روزهای پایانی سال 56 به ایران بازگشت. حس کرده بود که اتفاقاتی در جریان است اگرچه در کلاسها هیچکس با او همنظر نبود حتی استادش، پولانزاس که با هم رفاقت داشتند. «با او هم دعوا کردم و بچههای ایرانی هم حرفم را قبول نمیکردند ولی من مطمئن بودم و آن اتفاق، مثل روز برایم روشن بود.»
اولین مواجهه با زلزله
جمعه 27 بهمن سال 1340 شهرستان قائنات یکی از شدیدترین زلزلههای این قرن را از سر گذراند. عمو خیاط هم جمعهای را به یاد دارد که پیرمرد و چندین کودک با وضع و حال پریشان جلوی شیشه دکان ایستاده بودند. کودکان، تمام خانواده خود را در زلزله از دست داده بودند و مرد پیر، زن و بچهاش را. آن چند نفر از میان آوارهای قائن با هم همراه شده و به مشهد آمده بودند. ساعت حدود4-3 بعدازظهر، پیرمرد با چشمانی وحشتزده از عمو خیاط آدرس نانوایی را میپرسید. «گفتم؛ این ساعت نانوایی باز نیست. گفتند تولیت حرم هم آنها را راه نداده است و حالا گرسنهاند. آنها را داخل دکان بردم و خودم با چرخ رفتم و نان و کباب خریدم. بعد هم با کمک قوم و خویشها در کاروانسرا برایشان اتاق گرفتیم. یکی، دو روز بعد، خیاطها یک ماشین با لباس و خوراک همراه من کردند تا به حسینآباد، همان مرکزی که خیلی کشته داده است، بروم. رفتم و این اولین باری بود که درد اجتماع و زلزله را درک کردم. البته آنجا قربانیان زلزله را جمع کرده بودند اما بدترین تصویر زلزله در بم بود. افتضاح بود و مردهها را با دوچرخه حمل میکردند. مردم هیچ چیزی نداشتند و ماشینها وسایلی که برای کمک آورده بودند، روی سر مردم پرتاب میکردند. ما برای کمک به اطراف شهر رفتیم چون چیزی به آنها نرسیده بود. در بم، روز ششم یا هفتم پایم در چالهای روی خرابه رفت. وقتی پایم را در آوردند، صدایی شنیدیم و بعد متوجه شدیم که یک بچه 14 ساله را سالم و زنده از همانجا بیرون کشیدهاند. همین الان هم بقایای زلزله را همچنان در بم میبینید؛ 10 سال پیش که رفتم هنوز مردم در کانکسها زندگی میکردند حالا را البته نمیدانم.» او پیش از آن، با سه زلزله مخرب سال 76 با بررسی پیامدهای روانی-اجتماعی زلزله سلسله مقالات «جامعهشناسی زلزله» را نوشت و یکی از آنها را در فصلنامه «رفاه اجتماعی» به چاپ رساند و حالا هم معتقد است که زلزله تهران حتما به فاجعه ختم خواهد شد و وقوع آن هم دور از انتظار نیست.
ایده اتاق امن ذهن تا آموزش در کمترین زمان
دغدغه اصلی عمو خیاط اما کودکان کار و خیابان و ریشهکن کردن بیسوادی است؛ کودکان و نوجوانانی که شاید از دید دیگران غیرقابل کنترل یا به تعبیری هنجارشکن هستند اما به اعتقاد او آموزشپذیر. در 22 سال اخیر ایده اتاق امن ذهن را طراحی کرده، بارها برای این بچهها کلاس خلاقیت گذاشته و درنهایت هم به روشی برای آموزش زبان فارسی در کمترین زمان ممکن رسیده است. «در کلاسهای خلاقیت میخواستم تبدیل اتاق خلوت ذهن به اتاق امن ذهن را بررسی کنم. در مباحث روانشناسی فردی و اجتماعی بسیاری از جمله مثل پیاژه، زمان شکلگیری شخصیت کودک را دو سالگی میدانند ولی به نظر من این حرف درست نبود، چراکه اصل، دوران نوجوانی و بلوغ است. بارها قصد بررسی آن را داشتم اما شرایطش نبود ولی بعد از امضای پیماننامه حقوق کودک توسط ایران، شرایطی برای این کار مهیا شد و من در کلاسهای خلاقیت فرصت این آزمایش را پیدا کردم و نهایتا کتابهای برج غار، ترس غار، غار تار و زیرگذر را طراحی کردم که با نوشتههایی از کودکان کار در کلاسهای خلاقیت منتشر شد اما دیدم این کار در قبال بچهها کم است. طبق آمار رسمی حسن روحانی در انتخابات، ما 10 میلیون و دویست هزار بیسواد مطلق در کشور داریم؛ آماری که البته بعدها دکتر باقرزاده، رییس وقت نهضت سوادآموزی آن را تایید کرد و از بازگشت بیسوادی 10 میلیون نفر دیگر هم خبر داد. یعنی به تاریخ 6 سال قبل ما در این مملکت 20 میلیون و دویست هزار بیسواد داریم. آموزش و پرورش برای باسواد کردن این افراد سه دوره شش ماهه را مطرح میکرد درحالیکه به فکر من میرسید؛ زبان پارسی که اینقدر مشکل نیست. باید از علمای جامعه پرسید که چرا زبان پارسی را طوری درس میدهند که برای یادگیری و خواندن و نوشتن آن، به 4 سال زمان نیاز باشد؟ زبان ما پارسی است اما دستور زبان ما عربی است در صورتی که این دو زبان هیچ شباهتی جز الفبا ندارند. بررسیهایم از سوادآموزی در تمام کشورها نشان میداد که همگی در عرض یک سال خواندن و نوشتن را یاد میگیرند ضمن اینکه زبان پارسی، سادهترین زبان جهان برای خواندن و نوشتن است. بعد بچهها را بردم سر کلاس با روش خودم سر یک هفته همه سواددار شدند. این روش را از سال 86 شروع کردم و حالا هم با همین روش هر بیسوادی 15 روزه خواندن و نوشتن یاد میگیرد. به تمام شهرستانها هم سفر میکنم و در طول سفر خانهام هم همانجاست.»
عمو خیاط آمار دقیقی از تعداد افرادی که با این روش باسواد (دارای سواد خواندن و نوشتن) شدهاند، ندارد اما از جنوب و شمال و سیستان و بلوچستان میگوید و بچههایی که تشنه آموزش هستند: «کتاب اولی که نوشتم 35 بار تجدید چاپ شده است. اگر هر بار، هزار جلد از آن چاپ شده باشد یعنی تا به حال 35 هزار جلد چاپ شده است درحالیکه ممکن است هر جلد کتاب را چندین نفر بخوانند. در انجمن روشنگران فردای کودک ما بچههای بیسواد را به دانشگاه رساندیم.» پارسال حدود 8 ماه را در جنوب ایران گذرانده ولی معتقد است که بدترین منطقه از نظر بیسوادی، سیستان است: «چون دریاچه هامون خشک شده است، مردم منبع معاشی ندارند. کسانی که توانستند از آنجا کوچ کردهاند و کسانی که ماندهاند چیزی ندارند. سندرمی به نام ایکس وجود دارد که از سندرم داون بدتر است و طبق آمار از هر 4 هزار پسر یکی و از هر 8 هزار دختر یکی به آن دچار هستند. از اسفند تا فروردین امسال ما با این روش در هامون به یک کلاس 17 نفره از بچههای سندرم ایکس درس دادیم و همگی خواندن و نوشتن یاد گرفتند درحالی که معلمهای آنها میگفتند؛ امکان ندارد یاد بگیرند. در میان آنها بچههایی بودند که حتی تا کلاس ششم رفته بودند ولی هیچی نمیدانستند ولی در این کلاسها یاد گرفتند. از آموزش و پرورش هامون هم تشکر میکنم که دوره تخصصی سندرم ایکس را برای معلمانش گذاشت و الان هم معلمان در حال تدریس هستند. درباره بسیاری از این بچهها گفته میشود که نمیفهمند و به آنها برچسب دیرآموز و اوتسیم میزنند درحالیکه روش تدریس به آنها متفاوت است.» هر کجا که میرود همان ابتدا میگوید؛ «بدترین بچههایتان (از نظر سطح سواد و یادگیری) را بیاورید تا با آنها کار کنیم. تمام دغدغه عمو خیاط، سوادآموزی است و از ساعت 9 صبح تا 10 شب یکسره کلاس دارد. معتقد است که یا باید این راه را انتخاب کنیم یا گردن بگذاریم به مسائل و مشکلات کوچک و بزرگ.» یا باید اسیر این مسائل (مسائل خانوادگی و مشکلات) شوید یا آنها را رها کنید. البته من هم زندگیام را وقف نکردم بلکه این کاری است که از دستم برمیآید و بعد از 1400 سال فارسی را مثل پارسی درس میدهم نه مثل عربی. در حال حاضر قرچک هستم بعد باید به شمال بروم و به مناطق زیادی هم قول دادهام ولی هنوز نرسیدم که بروم.
از آموزش و پرورش و دولت هم گلایه دارد که هیچوقت در این زمینه همکاری نکردهاند و همچنان هم زبان پارسی را مثل عربی آموزش میدهد: «سواددار نمیخواهد و قصد ندارند این روند چهار ساله را تغییر دهد. من هم کار ندارم؛ دولت کار خود را انجام دهد من هم کار خودم را انجام میدهم. من میتوانم فارسی را مثل پارسی درس دهم. در تمام ایران هم معلم دارم و از شهرستانها برای یادگیری این روش و پیاده کردن آن هم به من مراجعه میکنند. تا به حال نیز این متد را به هزار نفر از سراسر ایران آموزش دادهام چون معتقدم اگر مملکتی بخواهد رشد کند و جلو برود حتما باید فرهنگ آن درست باشد. فعلا هم ترجیح من همین است و حتی کلاسهای خلاقیت را نیز لغو کردهام تا به مساله سواد برسم. رمان و قصه را کس دیگری میتواند بنویسد، جمعبندی و تحقیق را کس دیگری هم میتواند انجام دهد، ولی کمتر کسی میتواند سوادآموزی را به این صورت دنبال کند.»
در دکانها میخوابیدم و شبها هم یکسره کتاب دستم بود. به داستان و رمان علاقهمند بودم. شبها قصه میخواندم و رادیو گوش میکردم؛ مخصوصا جمعهها که یک آقایی به نام صبحی در رادیو داستان میگفت. به خود آمدم و دیدم بچههای هممحلی به دانشگاه رفتند. با خودم گفتم چرا من درس نخواندم؟ بنابراین هر دو سال را در یک سال خواندم و دیپلم گرفتم. مدام هم شهرم را عوض میکردم. آن زمان تازه در مشهد دانشکده تربیت دبیر ایجاد شده بود. من هم وارد آن شدم اما سطح سواد دبیرها پایین بود و یکسره با آنها درگیر بودیم.
غلامحسین ساعدی خیلی به من محبت داشت و میخواست قصههایی که من نوشته بودم را در انتشارات نیل چاپ کند. حتی نوشتههایم را حروفچینی کرده بودند ولی من از خجالت آب شدم. میگفتم آخر این چرت و پرتهای من چیست؟ ولی میگفت؛ اینها خوب است. خلاصه دفعه آخر که باید غلطگیری میکردم از خجالت نوشتههایم را زیر بغلم زدم و به اصفهان در رفتم. دیگر هم من را پیدا نکرد. با خودم میگفتم نوشتههای من که در مقابل نوشتههای او چیزی نیست، هر کسی بخواند، مسخرهام میکند. نوشتههایم را با او و با بقیه قصهنویسها مثلا جلال آلاحمد مقایسه میکردم.
سندرمی به نام ایکس وجود دارد که از سندرم داون بدتر است و طبق آمار از هر 4 هزار پسر یکی و از هر 8 هزار دختر یکی به آن دچار هستند. از اسفند تا فروردین امسال ما با این روش در هامون به یک کلاس 17 نفره از بچههای سندرم ایکس درس دادیم و همگی خواندن و نوشتن یاد گرفتند درحالی که معلمهای آنها میگفتند؛ امکان ندارد یاد بگیرند. در میان آنها بچههایی بودند که حتی تا کلاس ششم رفته بودند ولی هیچی نمیدانستند ولی در این کلاسها یاد گرفتند.
نوشتههای من به دست غلامحسین ساعدی رسیده بود. یک روز در حال کار بودم که اوستایم گفت که پایین با تو کار دارند. کاظم به همراه آقای دیگری منتظر من بودند. کاظم گفت ایشان آقای ساعدی است. گفتم: گوهرمراد؟ گفت: خوندی؟ خلاصه با اوستای من صحبت کرد و کار را تعطیل کردیم. لباس پوشیدیم و رفتیم. مطب او بین دلگشا و میدان بروجردی تهران بود. دیگر نگذاشت در دکان بخوابم و گفت بیا همینجا در مطب بخواب.
منبع: روزنامه اعتماد 27 تیر 1402 خورشیدی