روزی که پسرم معلم شد
هفته اول مدرسه بعد از تعطیلات را با استرس شروع کردم؛ با این تصور که پسرها برای رفتن به مهد و پیشدبستانی بهانه بگیرند و گریه زاری دم مهد، کار دستم بدهد. صبحانه را دادم، لباسها را پوشاندم. کیفشان را که روی شانههای کوچکشان میانداختم، شوقی را در پسر بزرگم دیدم که تا به حال ندیده بودم. خبری از اضطراب و چسبیدن به من و نق و ناله نبود. سوار شد و دم مهد هم خیلی راحت رفت تو. پسر کوچکتر کمی بیتابی کرد که خب انتظارش را داشتم، اما قضیه مهمتر برایم پسر بزرگم بود، چون همیشه با مهد و پیشدبستانی چالش داشت و خانه و کنار من بودن را ترجیح میداد.
بیشتر...